ماه‌ها بود که شرایط اینگونه نشده بود. شاید از خستگی و مشغله زیادم ناشی می‌شود اما...
هفته اخیر می‌بایست یک پروژه را شروع می کردم. ذهنم پر بود از کارایی که باید انجام می‌شد ولی نمی‌شد که بشود. امروز ماجرا به اوجش رسید. حتی ظهر به علت مشکلاتی که اینترنت سر راهم سبز کرده بود به مهاجرت فکر می‌کردم.

دو سه باری هم از شدت ناراحتی و خستگی و پیچ خوردن کارهای فنی و مسائل پیش‌بینی نشده، دلم می خواست تشکیلات روی میزم را خرد و خمیر کنم. :)
در این اثنا یاد نوشته‌های کتاب " از دو که حرف میزنم از چه چیزی حرف میزنم" از آقای "موراکامی" افتادم، یاد اون فصلی که رفته بود تا چهل و چند مایل را بدود، ماجرای تأثیرگذار و فکر برانگیزی بود. با خودم گفتم باید درست بشه،  باید حل بشه، باید انجام بشه.

این فکر در حد چند ثانیه بود.
شب حدود ساعت 9:30 یا 10 متوجه شدم همه چیز انجام شده و اوضاع بر وقف مراد است.

گاهی باید چند ثانیه، فقط چند ثانیه درست فکر کرد و شایدهم بخاطر قولی که صرفاً به خودم و غولم داده بودم، توانستم درست فکر کنم. در کل برداشتم این بود که:

استقامت به خرج دادن نوشداروی کلافگی و خستگی من شده است.


#عباس_عظیمی
#AbbasAzimi
@BizDev